جمله معروفش این بود که «کفن جیب ندارد»

پسر دکتر «مرتضی شیخ» در سالروز درگذشت پدرش که پزشکی نیکوکار و تکیه‌گاه بیماران محروم بود، از خاطرات کمتر شنیده‎ شده‎‌اش درباره انسان‌دوستی‌های دکتر شیخ می‌گوید.

جمله معروفش این بود که «کفن جیب ندارد»

به گزارش مجله لوکس، روزنامه خراسان نوشت: سخن گفتن و نوشتن درباره پزشکی که ۶۹ سال با عزت تمام در میان مردم زیست و از هیچ تلاشی برای درمان دردهای‌شان فرو نگذاشت، کار ساده‌ای نیست. او در تمام سال‌های زندگانی‌اش با دل بزرگ و دست‌های پر عطوفتش، یاری‌بخش افتادگان بود و شاید همین باعث شد که بعد از این همه سال که از دنیا رفته، همچنان یادش زنده و به نیکی باشد.

دکتر مرتضی شیخ در سال ۱۲۸۶ در تهران به دنیا آمد. پدر وی زرگر بود و پس از آن‌که به دلایلی دچار مشکل مالی شد، مرتضی ضمن تحصیل به پدر هم کمک می‌کرد. شاید از همین زمان بود که با مشکلات محرومان آشنا شد و گویی با خود عهد بست تا تمامی توان خود را صرف این قشر کند. ۳۰ بهمن، سالروز درگذشت دکتر شیخ است که به نظر می‌رسد از مردم مشهد، کسی نیست که نامی از او یا خاطره‌ای از او نداشته یا نشنیده باشد. به همین بهانه و در پرونده امروز زندگی‌سلام با یکی از فرزندان او درباره خاطراتش از پدر گفت‌وگو می‌کنیم. همچنین چند بریده خواندنی از کتاب «فریاد در تاکستان» را خواهیم خواند که خاطراتی کوتاه از دکتر شیخ است که اطرافیانش نقل کرده‌اند.

اولین و آخرین نصیحتش کمک به دیگران بود

مهندس «جاوید شیخ» در ابتدای گفت‌وگو به خاطره‌ای از ماه‌های آخر که به پرستاری پدر مشغول بوده، اشاره می‌کند و می‌گوید: «زمانی که من دانشجو بودم، ایشان در بیمارستان فیروزگر بستری بودند و من به پرستاری از پدر مشغول بودم. یک‎بار که صورت ایشان را شستم و بوسیدم، به من گفتند که تو می‌دانی که من شرایط اقتصادی خوبی ندارم و تو هم وقت خودت را برای پرستاری از من گذاشتی، فقط می‌توانم یک نصیحت به تو داشته باشم. بعد به من گفتند که جاوید، من حداکثر چند ماه دیگر زنده هستم و الان که آماده رفتن از دنیا شدم، در پرونده خودم لکه‌های سیاه کم می‌بینم. این اتفاق هم فقط به خاطر محبت و آنلاین مردم است که در دلم قرار دارد و تنها توصیه‌ام به تو این است روزی که می‌خواهی از دنیا بروی، با این شکل پرواز کن به سمت خدا. به عبارتی، اولین و آخرین نصیحتش به من، کمک به دیگران بود».

روزی که با بچه‌ها پیشنهاد افزایش ویزیت را به او دادیم

از پسر دکتر شیخ می‌پرسم که چرا پدرتان کمترین ویزیت را در آن زمان از بیماران دریافت می‌کرد که می‌گوید: «احتیاجات مالی بالاخره وجود دارد. ما ۱۳ تا بچه بودیم اما من هیچ‌وقت ندیدم که بخواهد هزینه ویزیت‌هایش را زیاد کند. یک‎بار یکی از برادرهایم به ایشان گفت که با این وضعیت مالی که داریم، بچه‌ها همه یک خواهشی دارند که شما ویزیت‌تان را بیشتر کنید. ابتدا سرش را از روی ناراحتی تکان داد و گفت این از من به شما نصیحت که سعی کنید مانند من باشید. بعدش یک جمله خیلی معروفی داشت که همیشه به ما می‌گفت، این‌بار هم گفت. آن جمله این بود که بچه‌ها، کفن جیب ندارد بنابراین سعی کنید وقتی از دنیا می‌روید، دست و دل‌تان پر از ایمان، کارهای خیر و دعای خیر مردم باشد».

همه مطب‌های دکتر شیخ اجاره‌ای بود

تصاویر موتور دکتر شیخ و مطب او در خیابان سرشور مشهد، هنوز هم موجود است. مهندس جاوید در این باره می‌گوید: «دکتر شیخ در ابتدای جوانی، دوچرخه داشتند. بعد از آن، صاحب موتور شدند. آخرین موتوری که ایشان داشت و من دقیقا یادم هست، موتور چوپای سفید رنگ بود. بارها پیش می‌آمد که از ایشان می‌پرسیدند که شما پزشک هستید، چرا با موتور در شهر رفت‌وآمد می‌کنید و خودرو نمی‌خرید؟ ایشان می‌گفتند کوچه‌هایی که من برای سر زدن و ویزیت بیمارانم می‌روم، با خودرو قابل عبور و مرور نیست. به همین دلیل بود که هیچ‌گاه ماشین نخرید. البته متاسفانه این موتور و خیلی از کتاب‌های ایشان که به زبان دیگر مانند فرانسه بود، بعدها گم شد. درباره مطب خیابان سرشور هم باید بگویم که مربوط به دکتر شیخ نبود و ایشان اصلا مطب شخصی نداشتند و همه آن‌ها اجاره‌ای بود. اتفاقا من چند وقت پیش، به آن‌جا رفتم و دیدم خیلی مخروبه شده است. سوال کردم از یکی از مغازه‌ها که صاحب این خانه کجاست که گفت تهران است».

هر روز از ۸ صبح تا ۱۰ شب به ۷ مطب می‌رفت

از مهندس شیخ می‌خواهم که برنامه‌های روزانه مرحوم پدرش را برای ما بگوید که این‌طور پاسخ می‌دهد: «آن‌طور که من یادم می‌آید، شب‌ها ساعت ۱۰ تا ۱۱ به خانه می‌آمدند. ابتدا دوش می‌گرفتند. سپس یک گرامافون داشتند، یک آهنگی می‌گذاشتند و سپس مشغول به خوردن شام در کنار هر کسی می‌شدند که بیدار بود. من اواخر عمر پدرم، افتخار داشتم که بیشتر در کنارش باشم و شب‌ها بیدار بمانم چون کنکور داشتم و باید درس می‌خواندم. سپس روزنامه را ورق می‌زدند و تقریبا ساعت یک شب می‌خوابیدند. صبح‌ها ساعت ۶ بیدار می‌شدند و از ساعت ۸ تا ۱۲ به مطب می‌رفتند. ۱۲ ظهر به خانه برمی‌گشتند. کمی استراحت می‌کردند و سپس تا شب در ۴ مطب دیگر، بیمار ویزیت می‌کردند. مطب میدان شهدا، بعد سرشور، بعد تپل محله، بعد میدان برق و بعد هم نوغان. ساعت ۵ یا ۶ برمی‌گشتند خانه و یک ساعت می‌خوابیدند. دوباره از ساعت ۶ تا ۱۰ به مطب‌ دیگری می‌رفتند. به عبارتی هر روز در ۶ یا ۷ مطب در جاهای مختلف شهر، بیمار ویزیت می‌کردند. بعضی اوقات هم تازه از ۱۰ شب، می‌رفتند عیادت بیمارهای‌شان و به وضعیت آن‌ها رسیدگی می‌کردند. تمام این مطب‌ها را هر روز می‌رفتند».

۳ برادرم پزشک هستند و من اشتباهی مهندس شدم

از مهندس جاوید شیخ می‌پرسم که آیا از فرزندان دکتر شیخ، کسی پزشک هم شده که می‌گوید: «برادر بزرگ من، جراح شدند و دو برادر دیگر یکی دندان‌پزشک است و دیگری متخصص اطفال». می‌گویم که بنابراین از پسرها، فقط شما مهندس شدید؟ که می‌خندد و به نکته جالبی اشاره می‌کند: «بله، البته من هم یک اشتباه در انتخاب رشته کردم که پزشک نشدم. من می‌خواستم علوم پایه ثبت‌نام کنم اما اشتباها کد رشته آمار کامپیوتر را زدم. آن زمان یعنی سال ۴۹، علوم پایه چندین رشته داشت که مشترک بود. از بین آن‌ها پزشکی، دندان‌پزشکی و رشته‌های علوم را می توانستیم انتخاب کنیم که من به‎اشتباه انتخاب رشته کردم». از پسر دکتر شیخ می‌پرسم که چرا پدرتان این‌قدر به پزشکی علاقه داشت؟ او این‌طور پاسخ می‌هد: «استنباط من این است که پدرم پزشکی را بستری می‌دید تا به مردم خدمت کند، برای همین به این شغل علاقه زیادی داشت. برای او نفس خدمت به مردم مهم بود».

دلواپس این نبود که مردم سر نوشابه در صندوق ویزیت می‌ریزند 

از او درباره ماجرای معروفی می‌پرسم که بعضی مریض‌ها به جای انداختن سکه در صندوق ویزیت، سر فلزی نوشابه می‌انداختند تا همان صدا را بدهد که می‌گوید: «یک چیزی را بگذارید شهادت بدهم. آن موقع کلاس پنجم دبستان بودم. از مدرسه رفتم مطب پدر. خودم دیدم که یک نفر به جای سکه به عنوان ویزیت، یک در قوطی نوشابه داخل صندوق انداخت. بعد من فضولی کردم و جلوی مریض به او گفتم که بابا، این مریضه به جای سکه در قوطی انداخت. آن زمان نوجوان بودم. همان جا، جلوی مریض اخمی کرد و زد پس کله من. گفت مگر من نمی‌توانم ببینم که تو نظر می‌دهی؟ می‌خواهم بگویم که خودش دقیقا می‌دانست که وضعیت به چه شکل است اما اصلا دلواپس این قضیه نبود و برایش مهم هم نبود».

گوشه‌هایی کوتاه از زندگی مردی بزرگ

شاید برای شما پیش آمده باشد که به مطب پزشکی مراجعه کرده باشید اما یا پول نقد بگیرد یا از شما بخواهد پول را کارت به کارت کنید تا لازم نباشد مالیاتی بابت درآمدش بدهد. البته خوشبختانه این رفتار بین تمامی پزشکان رایج نیست و تعداد کمی چنین کاری می‌کنند. اما برای ما که گاهی با چنین برخوردهایی مواجه می‌شویم تصور این‎که روزگاری مردی به نام دکتر شیخ زندگی می‌کرده که ویزیتی دریافت نمی‌کرده، حتی خودش با موتور بر بالین مریض حاضر می‌شده و منزلش هم امید آخر خیلی از بیماران بی‌نوا بوده، سخت است. اما این مرد افسانه‌ای روزگاری در شهر ما زیسته و نامش به‌خاطر اخلاص در عمل، خدمت بی‌چشمداشت به مردم و خستگی‌ناپذیری جاودانه شده است. به‌مناسبت سالروز درگذشت ایشان، چند خاطره کوتاه را که اطرافیانش نقل کرده‏اند و در کتاب «فریاد در تاکستان» اثر محمد خسروی‌راد آمده است، با اندکی تغییر و تلخیص می‌خوانیم.

ماجرای دفن دکتر در حرم

سی‌ام بهمن‌ماه هزار و سیصد و پنجاه، دکتر شیخ پس از هفتاد سال زندگی پربرکت، به دیار باقی شتافت. آن روز با شهادت امام رضا(ع) مصادف بود. خانواده و دوستان دکتر، جنازه را تا میدان شهدا تشییع کردند. از آن به بعد اما برنامه تشییع از دست اعضای خانواده و دوستان خارج شد. جمعیت انبوه عزاداران که به طرف حرم مطهر می‌رفتند و با شنیدن این‌که جنازه متعلق به دکتر است، به صورت خودجوش جنازه را با خود به سمت حرم بردند. قرار و برنامه این بود که بعد از طواف در حرم، جنازه را به قبرستان (احتمالا خواجه ربیع) ببرند و دفن کنند. اما انگار قسمت چیز دیگری بود. همه چیز دست به دست هم داد تا دکتر را در حرم مطهر دفن کنند.

وقتی دکتر در بستر بود

دکتر بستری بود. حالش خوب نبود. آن شب من به عنوان همراه مریض، کنارش بودم. یک لحظه چشم‌هایش را باز کرد و به من چشم دوخت و گفت: «من نمی‌خوام بمیرم!» حس کردم به دلیل خرابی بیش از حد حالش هذیان می‌گوید؛ گفتم: «عمر دست خداست، ان‎شاءا… که صد سال دیگه زنده باشین.» او در جواب گفت: «این که می‌خوام چند صباح دیگر زنده باشم برای بیشتر خوردن خوابیدن نیست. می‌خوام زنده باشم تا بیشتر خدمت کنم. بیشتر مریض ببینم. دوست دارم زنده باشم و بیشتر کار کنم». دیگر مطمئن شدم که هذیان نمی‌گوید.

مردی که خستگی نمی‌شناخت

با پسر کوچک دکتر دوست و همسن بودم. از طرفی او پسر عمه‎ام بود و بعضی از شب ها منزل عمه‎ام می‎ماندم. دکتر معمولا دیروقت به خانه برمی‎گشت. یک شب ساعت ۲ نصف شب به خانه آمد، خسته و کوفته. موتورش را گوشه حیاط گذاشت و مستقیم رفت سمت اتاق خودش و خوابید. یک ربع نگذشته بود که در حیاط را زدند. عمه خودش را به در رساند. در را باز کرد. یک خانم و آقا پشت در بودند. بچه مریضشان هم توی بغل پدر بود. مادر لب بازکرد و گفت: «تو رو خدا ببخشین این موقع شب مزاحمتون شدیم. آخه مجبور شدیم … » عمه‎ام حرفش را قطع کرد و گفت: «شرمنده …دکتر هنوز چند دقیقه‎ای نیست که آمده و تازه خوابش برده. اگه ممکنه نیم ساعت دیگه تشریف بیارین. گناه داره بنده خدا از صبح زود تا حالا بیرون بوده…» آن‎ها رفتند. عمه که در را بست از صدای بسته شدن در، دکتر از خواب بیدار شد. رو به همسرش گفت: «کی بود؟» عمه گفت: «شما استراحت کنین؛ ازشون خواهش کردم یک ساعت دیگه بیان تا شما کمی بخوابین»… دکتر با ناراحتی گفت: «خانم خوب من! اگه کسی گرفتار نباشه که نصف شب نمیاد در خونه ما. لابد مجبور بوده که اومده…» دکتر رو کرد به ما و گفت: « یکیتون برین دنبال این بندگان خدا بگین دکتر بیدار شده … برین تا خیلی دور نشدن.» با پسر دکتر شیخ رفتیم توی کوچه و بعد از چند لحظه با آن آقا و خانم برگشتیم.

وقتی پای قولش به دزدها ماند

توی تاریکی مطلق داشت می‌رفت برای ویزیت یک مریض. در یکی از محلات مشهد دزدها جلوی موتورش را گرفتند و گفتند: «هرچی داری بریز بیرون.» دکتر نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: «من دکتر شیخ هستم. الان چیز دندونگیری ندارم بدم به شما، الانم باید هرچه زودتر بروم. یک مریض بدحال چشم انتظار منه. اگه بذارین برم فردا می‌آیم و پول می‌آورم…!» دزدها جیب‌ها و کیف دکتر را گشتند. جز کمی آجیل و چند سکه بی‎ارزش چیز دیگری پیدا نکردند. یکی‌شان گفت: «خیلی خوب، برو به مریضت برس. اما فکر نکنی ما خریم و باور می‌کنیم که فردا سر و کله‌ات این‌جا پیدا میشه…» دکتر راه افتاد. اما فردا همان موقع رفت جای دزدها. دزدها دوره‌اش کردند. یکی‌شان گفت: «عجب جیگری داری دکتر. دیروز مجبور بودی برای دیدن مریض توی این تاریکی این طرف‌ها آفتابی بشی، امروز دیگه چرا؟!» دکتر گفت: «به خاطر قولی که دادم، اومدم. پول هم با خودم آوردم!» دزدها با تمام پررویی‌شان کم آورده بودند. سرشان را پایین انداختند و گفتند: «ما از شما چیزی نمی‌گیریم دکتر! خیلی مردی به خدا!» دکتر خندید و گفت: «این طوری بهتر شد. حالا بگید ببینم حاضرین به جای دزدی، کار کنید و نان بازویتان را بخورید؟»

انتهای پیام

خروج از نسخه موبایل